●
ـ "چشمت روشن !"
سر ميگردانم. ايرج پشت سرمَه. ميپرسه : "مادرت بود ، نه ؟ خوب چه خبر ؟"
مهلت نميكنم جوابش بدم ، صدا ميآد : "حركت كنيد ! سريع ، از بغل ديوار ..."
صف حركت ميكنه. دستمَه ميبرم داخل جيب و به راه ميافتم ... يواش ميگم : "عمو شدهم." او هم يواش از پشت سر ميگه : "مباركه ،مباركه ..."
چهرهي غمبار دالكَم يهباره گُر ميگيره و دو تا مرواري ميآد به چشمانش.
ـ "چيزه دالك ؟"
مرواريها شُره ميكنه به گونهش. دو دستي تلفنَه ميچسبانَه دهانش : "تخصير منَه غافل بي ..."
... به حقيقت جا خوردم. چه ميدانستم زنداشي مسافر به راه داره ؟ همينَه داشيبرارم نيامده لابد. از قرار بچه دو شب پيش آمده دنيا وهنو زائونَه نبردهن خانه ...
نگام مات لِنگهاي نفر جلويمَه كه مثل قيچي باز و بسته ميشه. الانَه از مقابل قيچيهاي ديهاي هم ميآن. سرمَه بلند ميكنم ، يه صفديَه از برابرمان ميآد. هموطور كه راه خودمانَه ميريم يواشكي همديگرنَه سَيل ميكنيم. گاهي زمزمهاي ميآد ، پچپچهاي يا كلامي گنگ ومختصر ، گاس هم سلام و احوالپرسي. چهرههاشان تك به تك از مقابلمان گذر ميكنه. چهرههاي لاغر و بيرنگ ، بعضيشان هم با سر وزلف مرتب و شانه خورده ... يه آن بوي خوشي ميآد. ايرج زمزمه ميكنه : "زر ... شك !" و نجواي كسي ديه دورتر : "ناكس ادوكلن غرغرهكرده با تلفن فوت كنه بفرسته اونور شيشه." ريسه خنده ميپيچه ميان صف ... : "خفه اُزگل !" ديه همه لالماني ميگيرن ...
ـ "ها دالك ؟"
ـ "جيگرم خونَه."
ـ "طاقَتـو بي !"
ـ "شيرم حلالت نُو ..."
دست و پنجهي لرزانش چند تال موي سفيدَه كشاند زير روسري ... الانَه سعي ميكنم چهره داشيبرارمَه بيارم به نظر ، چهره دو ماهپيشش ، كه آمده بود مرخصي ، همان آخر بار ... به يادم نميآد. تلاش ميكنم آنوقتهاشَه به خاطر بيارم ، با آن اوركت سبز سيرش. وليدايم چهره كسي ديه برابر نظرم ظاهر ميشه ، يه چهره چغر ، با سبيل مشكي پرپشت و موهاي فرفري ... صف ميايسته : "يكي يكي ...بجنبيد !"
مقابل بابايي كه سر صندلي نشسته ، دستمَه از جيب ميآرم بيرون. بازرسي بدني ميكنن ... گذر ميكنم. الانَه خطوخال واضح آنچهره ميآد به ذهنم ، واضح و روشن. راهمَه پيش ميگيرم و چند قدم بعدتر زير زبانم ميگرده : " قاسم !"
از شرجي هوا هلاكم. سرِ نيمكت چرميهاي بيمارستان نشستهم و كفپوش شطرنجيهاي براق بخشَه نگاه ميكنم. جناب سروان كناردستم كش و قوس ميآد. سر بلند ميكنم. ميبينمش. از دالان مقابل لنگان لنگان ميآد. يه نفر از كاركناي بيمارستان زير بغلشَه گرفته. منمبرپا ميايستم. اول جناب سروان ماچش ميكنه. بعد ميگرده سوي من : "چطوري داشي ؟"
ريش چند روز نتراشيدهشَه ميبوسم. ميترسم قايم بغلش كنم از درد هوار بكشه. سهتامان مينشينيم. سروان بيخجالت پلكهاشَههم ميزنه و دماغشَه ميگيره. قبلِ هر چيز ميپرسه : "استوار خرمي چطوره ؟"
سرمَه تكان ميدم. سروان ميگه : "خوبه ، خوبه."
پشت ميده به نيمكت. چشم چپش يكسر كبوده ، اوجور كه پلكهاي سياش چسبيدهن به هم. برا ئي كه بتانَه منَه ببينه ، بدنشَهميچرخانه. دستَ گچگرفتهكَهش از گردنش آويزانَه. حلقه فرفريهاي موش از زير باندهاي سرش هجوم آوردهن بيرون. بعدِ دو شبهنوز لَك و پيس خونخشكه روي گونهش مانده. سروان تند تند ميگه براش مرخصي گرفته ، استعلاجي گرفته و ... اونم آرام سبيلَ نرم ومشكيهاشَه دست ميكشه. از من ميپرسه : "خُب چطوري داشي ، بچهها خوبند ؟ آقاتقي ...؟"
بِش ميگم : "همه سلامات رساندهن."
ـ "سركار خُرمي رو ديدي ؟ چطوره ؟ خيلي صدمه ديده ؟"
ـ "خوبه ، نه ... هميطوري ، اونم دست و بالش زخم و زيليَه. جنديشاپوره ..."
ـ "خيلي نگرانش بودم. خدا به بچههاش رحم كرد."
ـ "خدا به بچههاي تونَم رحم كرد."
ميچرخَه و يه تا چشم سالمش مات ميمانه به من : "بهش بگو پاشو خُرم خُرمي كه تهرون برنامهها داريم." بعد زيرزباني ميگه :"شايد گره كار من دست اونئه !؟ كاري از دستش مياومده ... وگرنه اتفاقي واسهمون نميافتاد ، بخت و اقبال من هميشه همينئه ..."
پلك قيريهاي چشم كبودش ميلرزه. بعد يواش از سرِ نيمكت برميخيزه. خداحافظي ميكنيم. دست ميگذارم سرِ گُردهش :"هنوانهها عجيب رسيده ، صبر ميكنيم خودت برگردي اول دانهشَه بكوبيم زمين."
دالان مقابلَه پيش ميگيره و ما هم از ئي سمت ، دالان خروجينَه. به آخر دالان كه ميرسيم برميگردم و از دور نگاهش ميكنم. اونَمبرميگرده و دست سالمشَه بلند ميكنه.
ـ "قاسم چيتگر."
جيپَه سوار ميشيم. خيابان خلوتكهي بيمارستانَه تا شهر تختگاز ميرانم. اگر ئي خيابان خلوت با نخلهاي دوبَرشَه تمام كنمميرسيم شهر. بايد بريم بيمارستان جنديشاپور ، سركشي استوار خرمي.
ايرج ميان اتاق دست ميبره بالا و سرشَه اشاره ميكنه به من : "آقايون ، اجازه ... نذارين داشي قسر دربره. امروز واجبالماچه ، عموشده."
برپا ميخيزم. يه چندتاشان ميآن جلو بام دست ميتكانن و مبارك بادي ميكنن : "پسر يا دختر ؟"
ـ "پسر."
ـ "با يه جفت سبيل چخماقي كُردي ، ها ؟"
ايَه يكيشان ميگه. بعد هم به دو انگشت سبيل جوگندميكهشه ميتابانَه و ميره سر پتوش مينشينه. ايرج ميان دايره جمع سرِ پا ماندهو بحثَه ميكشانه به شب دنيا آمدن عليرضاش. الباقي منتظر ماندهن بلندگو اسمشانَه بخوانه. برميگردم كنج ديوار سر پتوم مينشينم.
ـ "گرفتهاي پهلوان ...؟"
بغلدستيمَه.
ـ "نچ ... چيزم نيست."
ايرج ميآد كنارم مينشينه. لوچ خنده هنوز به چهرهش مانده. ميپرسم : "آايرج اينان كه ميان هشتي از برابرمان رد ميشدنميشناختي ؟"
اول ميگه نه ، عين هميشه. بعد چشمشه تنگ ميكنه و چالِ چانهشَه با انگشت ميخارانه : "آشنا ماشنا ديدي ؟ چكارهس ؟"
ـ "كارهاي كه نيست ، درجهداره. سربازي رفيقم بود ... نامش قاسم چيتگره."
گَل و گردن مياندازه بالا ، برميخيزه و بيقول و وعده راهشَه ميگيره ميره ... گاس گمان ميبره دروغ بِشش گفتهم. ولي تنگِ اذان كه ازتحويل گرفتن البسه و خوراكيهاش برميگرده ، يه آن نگامان تلاقي ميكنه. بعد از شام هم از نو گموگور ميشه.
پتونَه پهن ميكنم و لِنگمه دراز ميكنم. دستمَه قلاب ميكنم پشت كلهم و تكيه ميدم به ديوار. نور سفيد مهتابيهاي سقف ميتابه بهچشمانم. از سرِ ظهر ئي چندم باره ته دلم ميپرسم : "قاسم ئي جا چه ميكنه !؟"
لِنگمه جمع ميكنم و لب تخت مينشينم. قاسم و آتقي اوطرف ، سر تخت چوبيهاي جلو سنگر نشستهن. عرقگير چسبيده به جانم.محوطه گردانَه نگاه ميكنم ، تا او دور ، گذر ميان دو رديف تپه ماهور. همه از گرما لخت و پتي پناه بردهن سنگرهاشان. آتقي تلاش ميكنهقاسمَه قانع كنه اينجا نميشه هنوانه كاشت :
ـ "ببين گاسم جان ، نهميشي ، هيندوانه توي اين خاك نهميشي. اين جا كي گرمسار نيست بابا ..."
ـ "نميشه كدومئه آتقي ؟ حالا به قول گفتني ديدي ما كرديم و شد ، تازه ... حالا كه نه ، پاييز."
جنگ و جدل ميكنن. سرآخر ، همي كه يه جثه بلند و باريك كه كيسه انفرادي نهاده سر كولش و از سينهكش تپه ميآد بالا ، آتقيرضايت ميده : "خودت ميداني بابا ... به جهنم ، بكار !" بعد زيرزباني دست ميكنه به امان امان خواندن. استوار لاغَره ميرسه زير سايبان ،سلام ميكنه و كيسهشَه ميگذاره زمين. رو ميكنه به آتقي كه با زيرپيراهن ركابي سوراخ سوراخ چهارزانو نشسته او بالا.
ـ "ستوانيار تقي طاهري ؟"
لهجه نداره. ولي آتقي همي طور كه با انگشت به تخت رينگ گرفته و ناش ناش ميكنه ، تشخيص ميده :
ـ "بيوروز همشهري ، بيوروز."
ـ "ساغاول."
دست ميكنن تركي حرف زدن. ميان صحبتهاشان فقط ميفهمم كه او استوار بِلِباريك نامشَه ميگه : "خيرالله خرمي".
از او روز استوار خرمي هم ميشه يه گِله از جمعي نفرات تعميرگاه موتوري.
سر ظهر موقع ناهار چهارتامان چهار دور سفره مينشينيم ، من ، آتقي ، قاسم و استوار خرمي. قابلمه غذا ميان سفرهس و نوبتي هركداممان قاشقمانَه ميكنيم داخل قابلمه. بعدِ ناهار استوار خرمي براي تحويل گرفتن تجهيزات ميره ركن چهار.
ميآم سر تختهاي جلو سنگر دراز ميكشم. داخل سنگر آتقي در غيبت استوار تازهوارد با قاسم بحث ميكنه. پلكم سنگينه. مثلهميشه گمان ميكنن صداشانَه نميشنوم. عين همان شب اول كه رسيده بودم منطقه ، كه نشسته بودم سر همي تخت و صداي راديونبيبيسي كه از جنگ ميگفت از سنگر ميآمد و صداي زمزمهي آرام آتقي : "اي حرفها نيس گاسم جان ، خورمشهر را كه پس گريفتيم.شرطي ميبندم به دوسال نهميكشي. تا سي و يك شهريور ايمسال تمامئه ، آ آ ..."
ئيبار هم ميان خواب و بيداري باز صداي آتقيَه كه درباره استوار خرمي صحبت ميكنه : "پانزدا سال خيدمت است ... چهار تا بچه ...مادرش هم خرجي ميدي ... گوفته به من اونگدر كار بيده كار بيكنم كه ديگي به هيچي فيكر نكونم ... با چهارتا ... توي خانه سازماني ...چهارصد دستگاه ... يه خوابه ... با چهارتا ... چهار تا بچه ...
داد و قال و جيك جيك گنجشكان ... سوزِ خنكِ باد ... چنار گوشه حياط در باد ... بوي ناي موزاييكهاي نمناك ... پتوئه بالاترميكشانم و دستمَه ميان سينهم جمع ميكنم ... جيك جيك گنجشكان ... باد ... رقص چنار ... يه هنوانه ميان حوض غوطه ميخوره.داشيبرارم پوتين به پا و اوركت به بَر ، نشسته لبه سمنتي حوض و يه بچه قنداغيَه نهاده سر زانوش. بعد با دست به پشت بچه ضربميگيره و لالايي به گوشش ميخوانه. دم صبحَه ... "جدي !؟ فكر نميكنم خودش بدونئه. قتل كي ؟"
چشم باز ميكنم. بغلدستيم پتوئه پيچانده دور خودش و تكيه داده به ديوار. خوابم ميآ ... حياط خاليَه. داشيبرارم نيست ... صدايگريه بچه ميآد ... هنوانه ميان حوض تكان ميخوره ... آب از كناره حوض لبپر ميزنه بيرون ... "شب ميخوابند ، صبح پاميشن ميبيننباباهه نشسته كنار جنازه مادرشون داره گريه ميكنه ..."
پتوئه كنار ميزنم. ايرج پايين پام نشسته و زانوشَه گرفته بغل. با آرنج خودمَه ميكشانم تا ديوار.
ـ "پاشو داشي ! سراغ كي رو گرفته بودي ؟ ايرج خان پيداش كرده."
چشمانمَه ميمالم. ايرج تبسم ميكنه : "نه هنوز ، اما نشونيهاش درسته. بند بغلي يكي به اين اسم هست." ايَه ميگه و برميخيزه راهميفته به قصد دستشويي : "قبل از ظهري همين جاها باش سروگوشي به آب بزنيم ..."
پتوئه جمع ميكنم. مسواك و حولهمَه برميدارم و منم به عجله ميرم دستشويي.
شير آخري بازه. آب باصدا ميكوبه كفِ آهني روشويي. ايرجَه ميان آينه ميبينم. مسواكَه از دهان كفكردهكهش ميآره بيرون : "اينبابا ، قاسم ... چند وقتي هست نديديش ؟"
ـ "شش هفت ساليَه گَمانم."
ـ "خبر داري واسه چي اين جاست ؟"
ـ "نه."
ـ "مطمئني ؟"
ـ ...
هوا دَمداره. كتريَه پُر ميكنم و ميگذارم سر منبع آب. قاسم دست كرده به بيل زدن يه باريكه زمين كه جوي پاي منبع از كنارش گذرميكنه. از سر و كله و هيكلش عرق ميباره. با دندان غروچه بيلَه فشار ميده زمين و خاكَه برميگردانه. بعد پشت بيلَه ميكوبه به كلوخهاخرد و خاكشيرشان ميكنه. دو روز پيش از مرخصي برگشته ، ولي ئيبار دمغتر از دفعههاي پيشين. شير آبَه ميبندم. قاسم يه آن سربرميداره. ميگم : "خسته نباشي بِرادر ..." بعد هم كتريَه برميدارم برم طرفش. از ته حلق چنان ميگه : "مونده نباشي." كه پام سست ميشه ودودل ميمانم. يه آن تنها ميايستم تماشاش و به سمت سنگر ميرم بالا.
زير سايبان آتقي و استوار خرمي نشستهن. آتقي راديونَه نهاده سر زانوش و پيچشَه آنقدر ميچرخانه تا بيفته به موجي كه تركيبخوانه. استوار خرمي يه بلگ نامه تاشدهنَه از لبه بريده پاكت داخل ميكنه. كتريَه ميگذارم سرِ والور. آتقيَه سَيل ميكنم. ملتفت نگامميشه. دستانشَه از هم باز ميكنه و دست ميكنه به بشكن زدن و مُچشه چرخاندن. استوار خرمي تبسم ميكنه و پاكت نامهنَه ميكنه جيبش.ميگم : "آتقي خير باشه ، باز ديشب خواب خانه ديدي ؟"
سرخوش ميخنده و چشمك ميزنه سوي قاسم : "اين گاسم هم ... خله ، حالا نيست من گوفتم اين جا هيندوانه سبز نهميشي ، از لجمن داري خودش را پاره ميكني."
خرمي يواش ميگه : "اي بابا ، فكر و ذكرش اينه سايهش سر زن و بچهش باشه ، حالا كه نميتونه ، با اين جاليز خودش رو راضيميكنه. نه ، با تو چه لجي داره ؟ دلخوريش جاي ديگهس ..." الباقي حرفشَه به تركي بِش ميگه كه نميدانم. آتقي مات ميمانه به قاسم وسرشَه چپ و راست تكان ميده.
مينشينيم دور سفره. صدا ميزنم : "سركار بِرادر قاسم فري ، دست بكش بيا صبحانه." جوابمَه نميده. استوار خرمي ميگه : "بذار تُوعوالم خودش باشه." بعدشان لندكروز پارك شده ميان محوطهنَه نشانم ميده : "بخور داشي بريم سراغ استارت اين."
... نيم ساعت بعد مشغول بازكردن پيچهاي استارت لندكروزهم. استوار خرمي سرِ گلگير نشسته و سيگار ميكشه. قاسم هم غرقشُرهي عرق ، تكيه داده به دستَه بيل و نفس تازه ميكنه. تاب نگاه استوارَه نميآره. از رگه صداش معلومه : "چيئه سركار استوار ؟ تو همفكر ميكني اينجا چيزي سبز نشه ؟"
سرمَه از ميان موتور ميآرم بالا. خرمي نيمرخ نشسته و خيره مانده به قاسم : "سبز شدنش كه سبز ميشه قاسمجان ... توي اين خاك هرتخمي بكاري سبز ميشه الا تخم كينه !"
قاسم يه آن كشومات ميمانه. بعد دوباره دست ميكنه به شخم زدن. دستمَه با كهنه ميمالم. خرمي سيگارشَه تمام ميكنه. ميگم :"تمام شد."
ـ "ها ، باز شد ؟" و سر ميكشه زير كاپوت : "خوب ، حالا پيچهاي پشتش هم بايد باز بشه." آچاره از دستم ميگيره و تا بند كمرشَهميكشانه ميان موتور : "نوبتي هم باشه نوبت ماست ..." بعدشان ميپرسه : "ببينم داشي ، براي مرخصي از تهران كه نميري ؟ ميري ؟"
ـ "تهران ؟ نه ... ميرم اهواز ، از اون جا هم يهراست كرماشان."
گردهش كشوقوس ميآد و يه عرق زلال از شقيقهش ميلغزه پايين : "كرمونشاه ؟"
ـ "آري ... چطور سركار استوار ؟"
آچار رينگيَه دستم ميده. سپرَه ميگيرم ميخزم زير ماشين. آچارَه گير ميدم به كله پيچ. اونم بُكس جغجغهنَه از بالا انداخته به مهره. ازلاي موتور ميبينمش. با لب و لوچه غيضناك زور ميآره. نفس تازه ميكنه و زور ميآره : "هع ... " مهره شل ميشه : "ميدوني ؟...كرمونشاه ولايت زنمئه." ميخنده و رديف دندانهاش از هم باز ميمانه : "چهارتا يل كُرد قلدر هم دارم كه جيك بزنم ريختن سرم يه فصلحسابي زدهنم ... به چي ميخندي ؟" خودش بدتر قاهقاه ميخنده. ولي بعدشان ، كمر راست ميكنه و دستان روغنيشَه با كهنه ميماله :"خيلي دلم براي كرمونشاه تنگ شده."
استارتَه از زير لندكروز ميكشانم بيرون : "سركار استوار ، گَمانم شمام خوابِ خانهتانَه ميبيني ؟"
- "همه ميبينن داشيجون همه ميبينن ، شرم كه نداره ..." بعد سرشَه ميبره به آسمان : "دست بجنبون كه آسمون هم امروز دلش پُره !"بكس جغجغهنَه ميده دستم و ميره به سمت قاسم : "شايد اين بار نوبت مرخصيم رو عقب بندازم. ميخوام با قاسم برم ..."
زير نمنم باران استارتَه ميبرم زير سايبان و ميگذارم زير تخت. برميگردم نگاشان ميكنم. دوتاشان پاي كرتهايي كه قاسم با خاكبرگردانده نشستهن. آتقي داخل سنگر نيست. راديونش روشن مانده سر تخت و خرخرش ميآد. باران يهو تند ميكنه. بوي نم خاك بلندميشه. استوار خرمي بدو بالا ميآد ولي قاسم سلانه سلانه تا خودشَه برسانه خيس خاليَه. سهتامان مينشينيم برابر محوطه. خرمي ميگه :"تو هم دو تا داري كلافهاي ، مث من يه گروهان داشتي چه ميكردي ؟"
ـ "چطور آروم باشم ؟ كوچيكه اين دفعهاي صدام زد عمو ! ميفهمي ؟ عمو !... زدم تو گوشش. گفتم پدرسگ من باباتم ، بگو بابا. ديگهنگي عمو ..." دستش ميان هوا ميمانه و صداش ميلرزه : "اومد بچهرو از دستم گرفت ، گفت عارت نياد ... اين بچه دو ساله بابا نداره. چهبابايي ، چه مردي ؟ وقتي بالا سر زن و بچهت نيستي ؟... تو بودي چكار ميكردي ؟"
خرمي دست ميماله به گردهش : "فكر و خيال بيخودي ... قول ميدم برميگردي ميفهمي اشتباه كردي. بس كن ديگه ، برميگردي."
سيلاب بارانَه. شُره آب از لبِ پليت سايبان ، عين ميله زندان خط خط ميريزه پايين و زمينَه شيار ميكنه. كمركش يه تپه ، يه آن آتقي باعرقگير و پيجامه به چشم ميآد و رد ميشه. قاسم به مسخره ميخنده : "برميگرديم ! اما روزي كه بچههام نميشناسنم. بعد باهاس بزنمبه كوه و بيابون. لنگه آتقي ... نميبيني ؟ ديگه هوش و حواس براش نمونده. ما هم ميشيم عين او ..."
خرمي جواب ميده : "خيال نكن ، او از همه ما سالمتره. اين كارهارو ميكنه كه حكمش رو زودتر بدن." و لبهاشَه ميفشاره به هم.سيب آدمش قلمبهتر ميشه : "انصافت رو شكر ! كاش منم برادري داشتم كه بچههام رو ضبط و ربط ميكرد ..."
شرشر باران گوشمانَه پُر ميكنه. قاسمَه نگاه ميكنم. سياهي چشمانش از غصب محو و گمه. استوار خرمي به خودش ميآد و تبسمميكنه به من : "نامه پسرهام رو ديدي داشي ؟" دست به جيب ميبره و پاكتَه درميآره و نامهنَه از لاش ميكشه بيرون : "ببين قاسم ! ايننامهايه كه با خودت آوردي. فكر ميكني چي برام نوشتن ؟ نيگا ..." ميانِ دو بلگ كاغذ كه از وسط دفتر مشق كندهن ، با خودكار نقش چهارپنجه كشيدهن ، چهار پنجه با انگشتان باز. گوشه بالاي كاغذ نوشتهن : "چاكريم بابا خيري." و پايينش ئي شعره : "اي نامه كه ميروي بهسويش ، از جانب من ببوس رويش." استوار خرمي انگار اولباره نامهنَه ميبينه سركيف ميخنده : "اين دست پسر بزرگمئه ، جنابسروان فرماندهشون ... ميبيني قاسم ؟ عوضِ چهار كلوم حرف حسابي ، دستاشون رو گذاشتن رو كاغذ و دورش خط كشيدهن ، همين."
از دور بانگ آواز ميآد. قاسم برميخيزه از زير سايبان سروكله ميكشه. خرمي هم نگاه ميكنه. او دوردست ، سر تپه برابر سنگرفرماندهي ، جثه آتقي نمايانَه كه سر تا پا خيس ، دستانشَه گشاده ، آواز ميخوانه و ميرقصه. صداي آواز قاطي شرشر باران بريده بريده بهگوشمان ميآد ...
ايرج ميآد بالا سرم : "بريم تازه عمو !"
ـ "كجان ؟"
ـ "پاشو بهت ميگم."
برميخيزم همراهش ميرم. جلوي در كه ميرسيم بالمَه ميگيره و زير گوشم ميگه : "كولرگازي نمازخونه رو چند روزيه آوردهمشپايين ، گفتم تو هم بياي يه نگاهي بندازي."
ـ "من !؟"
لب و لوچهشَه به دندان ميگزه. هيچ ديه نميپرسم.
از چند دالان ميگذريم ميرسيم نمازخانه. حاج آقا رسولي تسبيحشَه به دو دست ميشماره : "اينئه ؟"
ايرج جوابش ميده : "خودشه ، مكانيك وارديئه."
كنار پنجره بسته ، كولرگازيَه نهادهن زمين و دل و جگرشَه كشاندهن بيرون. پيچگوشتي و انبردست سرِ تاقچه پنجرهس. جاي شيشهپنجرهنَه ورق آهن گرفتهن. از قاب بالاي پنجره ، جاي خالي كولر ، يه چهارگوش كبودي آسمان پيداست. از بيرون صداي قيل و قال وشلوغي ميآد. خودمانَه سرگرم ميكنيم. وانمود ميكنم سر در ميآرم. حاجي نگاهشَه از ما برميداره و خودشَه مشغول ميكنه به كتابهايقفسه. ايرج تبسم ميكنه و با سر پنجرهنَه نشانم ميده. پشت ئي پنجره حياط بندِ عاديه. ايرج خودش نيم ساعتي سرگرم كولره. دست آخرهم با سر اشاره ميكنه و دو تايي صفحه پشتي كولرَه ميبنديم. حاج رسولي ميآد سوي پنجره. كليد ميندازه به قفل و دو لنگه پنجرهنَه بازميكنه. نور چشممانَه ميزنه. بعدشان جمعيتَه ميبينم كه عين لانه مورچه ميلولن. هواخوريه.
ـ "كمك كن بذاريمش بالا !"
دو سر كولرَه ميگيريم ميگذاريم سرِ تاقچه. پنجره چند متري از حياط بلندتره. چشم ميگردانم ميان جمعيت. چندتاشان كهنزديكترن نگامان ميكنن. يكيشان ميگه : "خسته نباشي مهندس !"
پيرمرد بالا كوتاهيَه. ايرج به نيشخند جوابش ميده. پيرمردَه پشت ميكنه ميره سوي تور واليبال كه جماعتي دورش جمعند.
ميريم سر تاقچه. حاجي رسولي مراقب نگانگامان ميكنه. كولره برميداريم از سر زانو ميكشانيم بالا و با مرارت ميگذاريم سرِتكيهگاه آهني بالاي پنجره. من جفت پا ميزنم ميان اتاق و سرِ سيم برقَه لخت ميكنم. از داخل حياط ، پيرمردَه برميگرده ميآد. يه نفر هم پابه پاش ميآد.
ـ "برادرت چكارهست ؟"
ايَه حاجي ميپرسه كه تكيه داده به قفسه كتابها و راست راست نگام ميكنه.
ـ "چيزه ؟"
ـ "پرسيدم برادرت چكارهست ، همين كه صاحب اولاد شده ؟"
از گوشه چشم ايرجَه نگاه ميكنم : "هيچ ، درجهداره ... ارتشيَه."
پيرمردَه و او مرد همراهش نزديكتر ميآن. پيرمرده با دست ، همراهشَه نشانِ ايرج ميده.
ـ "پناه بر خدا. دو تا برادر نون و نمك يه سفره رو بخورند ، بعد يكيشون خادم خدا و خلق خدا باشه ، يكيشون نوكر بيجيره مواجباجانب ؟ بيغيرت ! تو از روي برادرت خجالت نكشيدي شبونه رفتي تو اتاق خوابش تپونچهش رو كش رفتي ؟"
داخل حياط ، او يكي از پيرمردَه جدا ميشه نزديكتر ميآد و خيره منَه نگاه ميكنه. ايرج ميپرسه : "وصل شد ؟"
ـ "ها ؟ ... آري."
اراده نميكنم حياطَه نگاه كنم. گول و گيج سرمَه ميندازم پايين و دو سر سيم لختَه وصل ميكنم به هم.
ميانِ محوطه بيمارستان جنديشاپور از جيب پياده ميشيم ميريم داخل ساختمان. يه دالان طولانيَه گز ميكنيم. هر چه پيشتر ميريمبوي كافور بيشتره. پشت ساختمان ، مقابل در بستهي كانتينر منتظر دكتر ميمانيم. جناب سروان ميره زير سايه ديوار ميايسته. يهسربازي كه گَمانم راننده آمبولانسَه سرِ پلكان نشسته. ميپرسه براي چه آمدهيم. بِشش ميگم. سر تكان ميده : "بازم اين لندكروز لامصب !هر روز يه مشت تصادفي لندكروز از جاده اهواز خرمشهر ميآريم." بعد هم يواش ميپرسه : "از پشت هموني كه سه راهي پادگان حميدچپ كرده پرت شدهن سركار ، نه ؟"
هيچ نميگم. جناب سروان ترسان و ماتبرده ئي پا او پا ميكنه.
ـ "والله بخدا ... هر كهنهشوري ميآد يكي ميدن دستش ، صد و چهل ، صد و شصت ، تخت ميگازن و ..."
دكتر بيسلام و عليك ميآد و در كانتينرَه باز ميكنه. ميريم داخل. بوي كافور ميريزه به حلقم. همان اول مرتبه ميبينمش. به پشتخوابيده كف كانتينر ، لخت مادرزاد. با دستان لاغر خودش ناوپاشَه پوشاندهن. جناب سروان رنگ به روش نميمانه. يهسرَه ميلرزه و ازدرگاهي نزديكتر نميآد. ميرم بالا سرش. هر دو چشمانش كبود و سيان ، عين او يه چشم قاسم. دهانش باز مانده و دندانهاي زردشنمايانه. دكتر آني نگاه ميكنه و ميگه : "ضربه مغزي." و فلفور ميان كاغذهاش مينويسه. بعد سربلند ميكنه : "شما آمدهايد شناسايي ؟"اشاره ميكنم به جناب سروان. دكتر ميچرخَه و رنگ و روي پريده سروانَه نگاه ميكنه. جناب سروان از من ميپرسه : "خودشئه ، نه ؟...خودشئه ؟"
ـ "آري."
براي آخربار جنازهنَه كه سر سينهش با ماژيك نوشتهن : "گردان 313" نگاه ميكنم. لاغرتر و نحيفتر از هميشهش به نظر ميآد.
داخل دفتر پزشك قانوني ، يه كيسه مشمايي مشكي ميدن تحويلمان. بازش ميكنم. ساعت ، قوطي كرميت ، يه بسته سيگار ، بلگَهمرخصي و يه بلگ كاغذ. كاغذَه برميدارم و تاشَه باز ميكنم. لاي كاغذ ميان چهار پنجه دست ، يه حلقه طلاست ...
ـ "اومدي تهرون بيا خونهمون ، پيش پسرام ... همولايتيهات ..."
ـ "اسم ؟"
ـ "خيرالله خرمي"
ـ "اسم پدر ؟"
ـ "كَرَم."
ـ "سن ؟"
ـ "سي و هفت."
ـ "رسته ؟"
- "موتوري."
مينويسن و جناب سروان دفترَه امضا ميكنه.
شايد اگر الان سرمَه بگردانم سمت حياط ، قاسمَه ببينم نزديك ميآد. حتماً ميآد. ميدانم. حتماً هم سلانه سلانه. عين صبح روزي كهسوي جاليز هنوانههاش ميرفت ، جاليزي كه شب گراز زير و زبر كرده بود ، كه فقط يه هنوانهش سالم مانده بود كه قاسم كند و آورد نهادميان سفره ...
هوس ميكنم برگردم صدا بزنم : "حال و احوال برادر قاسم فري ...؟ از آتقي چه خبر ؟ سرآخر بازنشسته شد يا نه ؟ باز هم صبحهاييكه شب خواب دخترهاشَه ديده باشه ميرفت سرتپه بشكن بزنه و لزگي برقصه ؟"
طاقت نميآرم و سرميچرخانم. آري خود خودشَه ، قاسم ! با همان شكل و شمايل. خندان نگاش ميكنم. اونَم تبسم ميكنه و يه قدمنزديكتر ميآد. يهباره چهره داشيبرارم به نظرم ميآد. با همان لباس نظامي و اوركت سبز سير. تبسم ميكنه و سلانه سلانه ميآد سويخودم.
... گَمانم يه آن خواب ميبَردم. خودمَه كه مييابم ، دو لنگه پنجره ميآد بر هم و بسته ميشه.
از چهار نفرمان ، سه تامان نشستهيم سه طرف سفره. قاسم هنوانهنَه از وسط قاچ ميكنه. از گوشه هنوانه ، چند قطره شتك ميپاشه ميانسفره. هنوانه سرخ و رسيدهس ... رسيدهي رسيده ...
ناصح كامگاري
این داستان در سال هزار و سیصد و شصت و نه برگزیده مسابقه داستان نویسی ماهنامه چیستا شده و همان جا به چاپ رسید. به شکل کتاب مستقل و با ویرایش جدید نیز توسط انتشارات تجربه در سال هفتاد و نه در تهران انتشار یافت